به درک

همه ی دنیابره به درک. من کار خودم رو میکنم. همه من رو کنار بذارن. من برای رفتنشون گریه نمیکنم.من خدای خودم رو دارم. من به هیچ کس نیاز ندارم. پس وقتی من رو تنها میگذارین دلتون برام نسوزه. من به شما احتیاجی ندارم. اگه حقیقتش رو بخواین من اصلا هیچ احتیاجی ندارم. من خداوند خدای خودم رو دارم.اگر امشب بمیرم هیچ تاسفی در کار نخواهد بود من در کمال خوشبختی مرده ام. هر کاری که خواسته ام کرده ام. هر وقت خواسته ام دروغ گفته ام و هر وقت خواسته ام راست گفته ام. همیشه با آزادی راهم رو انتخاب کردم. هیچ وقت تحت تاثیر کسی قرار نگرفتم.

  همیشه به آدم ها ای که فکر میکنن با رعایت یه مشت قانون تو خالی سعادتمند میشن خندیدم. کی گفته اگر این کار ها ای رو که به نظر گناه میان انجام بدی سعادتمند میشی و اگه انجام ندی بدخت و بیچاره میشی؟ من راهی که خودم رفتم وچیزی که خودم دیدم رو میگم. من شهادت میدم که با ایمان به خداوند خدای خودمون سعادتمند میشیم و بدون این ایمان هیچی نمیشی. هیچ میشیم بی ارزش میشیم . و این هیچ ربطی به اعمالمون و پرهیز از گناه نداره. اعمال ما باید از روی آزادی و از روی ایمانمون باشن. وقتی ایمان کامل باشه اعمال بد خود به خود مورد توجه نخواهند بود و ما دلمون نخواهد خواست که اجامشون بدیم......... 

تولد

اگر خنده دار است .. به من بخندید. اگر مسخره شده ام مرا مسخره کنید. نمیدانم چه بگویم. من امروز دوباره متولد شدم. شاید بهتر است بگویم بار دیگر متولد شدم. خودم هم باورم نشد. به من گفت بلند شو خودت بلند شو و من پوزخندی زدم و اعتنا نکردم. ولی چیزی در من تغییر کرد. من حقیقتا باز متولد شدم و فرصتی دوباره یافتم. زمانی که به او گفتم:
 فراموش نکرده ام... که من هیچ نبودم..که عشق تو من را از خود بیخود کرد و از بیخود ها خود کرد. تو ... سرورم مسیح.. مرا از اتش نجات دادی و با آتش غسل دادی.... من امروز افتخار میکنم وقتی میگویم من به خودی خود بیخودی بیش نبودم و اتش عشق تو مرا  روشن کرد.
 خودم نمیدانستم که این را برای چه گفتم. ولی حالا میدانم. سرورم مسیح باز هم  مرا از  چاه گناهانم بیرون آورده است و باز هم بدون اینکه من لیاقتی داشته باشم مرا مورد لطف خود قرار داده است. ...............
.نمیدانم.............هیچ نمیدانم. آیا این بار من حقیقتا نجاتی دائمی را دریافت کردهام؟ ایا من باز هم در چاه نادانی خود سقوط خواهم کرد؟ چه کسی میداند. بستگی به من دارد.......... نمیدانم...........نمیدانم....................

چرت و پرت مثل همیشه

مدتی هست که من خیلی کم مینویسم. راستش  می خواستم  در مورد خوشی و شادی بنویسم ولی تمام مدت توی این دو سه ماه اخیر غمگین بودم. تصمیم گرفتم حقیقت رو بنویسم. حقیقت احساسم. برای همین تیکه نوشته های این مدت رو  براتون مینویسم  .

دخترکی سرخوش امروز به من ایراد میکند که چرا در نوسان راه میروی و تاپ میخوری مثل پاندول ساعت..........چه دردناک است .دلم نمیاید برایش توضیح دهم....شاید بهتر است بیشتر حواسم رو جمع کنم  تا مطابق انتظار های کودکانه اش باشم.

                                                                   ۸۳/۱/۲۴

سوگند خوردم که خودم را رها میکنم. چشمانم را بستم و مردم.......چه احساس خوبی اما زیاد طول نکشید. احتمالا حدود ۴۵ دقیقه ....دقیقا تا مرتبه ی سومی که آن گرمای آشنای دوران کودکی ام را به همراه بوی آمونیاک  مخصوص به خودش احساس کردم ..هنوز فراموش نمیکنم وقتی را که چشمانم را باز کردم و بر ناتوانی خودم گریه کردم. آن روز ها را با تمام جزئیاتشان به خاطر دارم. ناتوان ام را  ناتوانی من ناتوانیه پسر بچه ی ۱۲ساله ای بود روی صندلی چرخدار  در انتظار یک جراحی دیگر روی پاهاش که نمیتونه بمیره......وای که چقدر از این ناتوانی نفرت داشتم...مرگی که بوی ادرار میداد.....نمیخواستم از جایم  تکان بخورم٬میخواستم مرده باشم. درد کمکم میکرد تا بتونم نفس هام رو بشمرم. منتظر موقعی بودم که دیگه چیزی برای شمردن نداشته باشم.  میخواستم برای عشقم بمیرم. اما این مایع گرم با بوی آشناش  یادم آورد که نیتونم. دوباره سعی کردم و مقاومت کردم اما نتونستم.....نشد..... من بی عرضه ام. عرضه ی مردن نداشتم . من میخواستم توی عشقم فنا بشم اما حتی نمیتونستو ادرارم رو نگه دارم.  به نظر تو فنا شدن توی عشق مشکل تره یا نگه داشتن ادرار؟
 
                                                          ۸۳/۱/۳۰