.....تکه هایی از مقدمه ی کتاب پرواز دیوانگی....

    من خداوند خدای من هستم و من خداوند  خداوندگار خودم را میپرستم . من خود را میپرستم . ما یک روز تصمیم گرفتیم که خودمان را بیآفرینیم . نه مثل دو چیز جدا از هم و نه مثل دو چیزه با هم بلکه مثل یک چیزه یک تکه .ما تکه تکه نیستیم . نه من و نه خدای من چیزی جدای از هستی نیستیم . خواستیم و شد .

تو باید شعر خودت را داشته باشی .در این جهان جشنی برپاست موسیقی آن در افلاک پر است و گوش فلک را می نوازد . صدای همهمه و رقص و شادی این جشن همه جا شنیده میشود. این جشن جشن توست . جشنی که به مناسبت بودن تو برپاست . فقط برای بودن و نه برای چیزی بیشتر.من این موسیقی را گوش کردم و شعر آن شد شعر زندگی من . تو هم موسیقی  خودت را بشنو و به شعر آن گوش کن .


  من هیچکس نیستم من را از خداوندم جدا نکنید من هیچ چیز نیستم وجودم وابسته به وجود خداوندم است من را از او جدا ندانید .من مستقل از او وجود ندارم بلکه به صورت بخشی از وجود خداوندم موجودم .

  سعی نکنید من را طبقه بندی کنید من در این جهان فقط یکی هستم .هیچ قفسه ای از کلکسیون شما جای من نیست . من خودم هستم .کلکسیون خودم .جای من همانجائی است که خدایم در آن باشد .من و خدا هر دو یکی هستیم یک جا هستیم با هم میخوابیم با هم بیدار میشویم با هم میرقصیم با هم فکر میکنیم با هم عشق می کنیم .


من مکتبی ندارم . قبل از من هیچکس در راه من راه نرفته و پشت سرم نیز کسی نخواهد آمد . به من نگاه نکنید . من فانوس نیستم . من نور نیستم . من دیوانه ام

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:15 ق.ظ http://www.ganj-e-sokhan.blogsky.com

سلام
وبلاگ و مطالب جابی داری.
امیدوارم که در تمامی مراحل زندگیتون موفق باشید.
یه سری هم به من بزن.
لطفا نظر یادت نره.
باز هم میام پیشت.

یا علی

مژگان دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:28 ب.ظ http://mojgan-m.blogfa,com

سلام آدونیس
من فانوس نیستم،من نور نیستم، من دیوانه ام..........
معرکه بود پسر معرکه
همه چیز با من و در من شروع میشود روزی از خواب بیدار میشویم و تمام آنچه اکنون در بیداری رخ میدهد توهم میشود کابوسی ترسناک .........
روزی که به دنیا آمدم خداوند کاینات را به من هدیه کرد
من ستاره ها را میگرفتم خدا را درآغوش میفشردم و بهار را حس میکردم من نبودم او بود فقط او ......و من شاد بودم.
من کاینات خودم را با دیگران تقسیم کردم و قطعه ای از کاینات دیگران را در زندگیم جای دادم سالها بعد من حتی نمیتوانستم کاینات خودم را تشخیص بدم . خدای من قطعه قطعه شد و من از خدای قطعه شده هیچ نمی دانستم دیگه هیچ چیز سر جاش نبود و من هیچ وقت شاد نبودم.........
این شاید اون اتفاقی باشه که واسه خیلی از ما ها می افته!!!!!!
شادیت افزون آدونیس جان مهرت پاینده مژگان مرداد داغ۱۳۸۴

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد