چرت و پرت مثل همیشه

مدتی هست که من خیلی کم مینویسم. راستش  می خواستم  در مورد خوشی و شادی بنویسم ولی تمام مدت توی این دو سه ماه اخیر غمگین بودم. تصمیم گرفتم حقیقت رو بنویسم. حقیقت احساسم. برای همین تیکه نوشته های این مدت رو  براتون مینویسم  .

دخترکی سرخوش امروز به من ایراد میکند که چرا در نوسان راه میروی و تاپ میخوری مثل پاندول ساعت..........چه دردناک است .دلم نمیاید برایش توضیح دهم....شاید بهتر است بیشتر حواسم رو جمع کنم  تا مطابق انتظار های کودکانه اش باشم.

                                                                   ۸۳/۱/۲۴

سوگند خوردم که خودم را رها میکنم. چشمانم را بستم و مردم.......چه احساس خوبی اما زیاد طول نکشید. احتمالا حدود ۴۵ دقیقه ....دقیقا تا مرتبه ی سومی که آن گرمای آشنای دوران کودکی ام را به همراه بوی آمونیاک  مخصوص به خودش احساس کردم ..هنوز فراموش نمیکنم وقتی را که چشمانم را باز کردم و بر ناتوانی خودم گریه کردم. آن روز ها را با تمام جزئیاتشان به خاطر دارم. ناتوان ام را  ناتوانی من ناتوانیه پسر بچه ی ۱۲ساله ای بود روی صندلی چرخدار  در انتظار یک جراحی دیگر روی پاهاش که نمیتونه بمیره......وای که چقدر از این ناتوانی نفرت داشتم...مرگی که بوی ادرار میداد.....نمیخواستم از جایم  تکان بخورم٬میخواستم مرده باشم. درد کمکم میکرد تا بتونم نفس هام رو بشمرم. منتظر موقعی بودم که دیگه چیزی برای شمردن نداشته باشم.  میخواستم برای عشقم بمیرم. اما این مایع گرم با بوی آشناش  یادم آورد که نیتونم. دوباره سعی کردم و مقاومت کردم اما نتونستم.....نشد..... من بی عرضه ام. عرضه ی مردن نداشتم . من میخواستم توی عشقم فنا بشم اما حتی نمیتونستو ادرارم رو نگه دارم.  به نظر تو فنا شدن توی عشق مشکل تره یا نگه داشتن ادرار؟
 
                                                          ۸۳/۱/۳۰

  

نظرات 4 + ارسال نظر
میکرون شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:23 ب.ظ http://micron.co.sr

سلام
وبلاگ خوبی داری . اگر موافقی تبادل لوگو یا لینک داشته باشیم .

آنیتا شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:50 ب.ظ http://baroon.tk

گریه هم چیز بدی نیست...

سارا شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 06:22 ب.ظ http://diosestacontigo.persianblog.com

دیوونه شدی؟ این چه حرفائه که میزنی یادت رفته تو از خودت مردی و دیگه نباید این چیزا رو به یاد بیاری؟؟؟؟؟؟؟ خیلی احمقی!!!! من هم احمق تر از تو که تو همه ی این مدت سعی کردم گذشته ها رو از خاطرت ژاک کنم. اما انگاری زیادم تو کارم وارد نبودم. من شکست خوردم!

کشیش پنج‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:06 ق.ظ http://keshish.persianblog.com

سلام بر جناب وایراگ اشوار خانوال .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد