به درک

*خودم رو بابت این خود سانسوری میبخشم . آخه خوب نیست کلمات 

 رکیک اینجا گفت اما کلا بگم که عنوان این مطلب ترجمه ی

 بی ادبانه ی عنوان فعلی بوده .

  به درک* . نمی دونم من بی غیرت یا بی خیالم یا احمقم  .
 اما نمی دونم چرا وقتی چیز ها ای که حتی از فکر کردن بهشون میترسم برام

 اتفاق می افتن من ککم هم نمیگزه . اینو اولین بار وقتی چند ثانیه بعد

 از اینکه جنازه ی مادرم رو با سر تقریبا متلاشی شده وسط جاده
تو

بیابون دیدم فهمیدم . درست چند لحظه قبل از تصادف من و مامان
 
داشتیم با آواز خوندنمون گوش همه رو کر میکردیم . من و مامان  هر
 
دو مون عقیده داشتیم صدامون خیلی قشنگه اما یادم نیست کس دیگه 

 ای هم این موضوع رو حتی برای حفظ ظاهر تائید کرده باشه . و یک
 
لحظه ی بعد من تو ماشین گیر کرده بودم . یادمه بابا مو دیدم که رو به 

 گارد ریل وایساده بود و داشت به یه چیزی اونجا نیگا میکرد . دلا شد
 
بعدصاف شد و زد تو سرش . من شاخ در آوردم . بابام از این کارا
 
نمیکرد . اینجا بود که فمیدم یه اتفاق تاجوری افتاده . مثلا در حد خراب
 
شدن مسافرت و چند روز معطلی . چشمام خوب نمیدید .
 
همینجوریشم خیلی چلفتی ام . با زحمت از ماشین پیاده شدم و با

خودم غرغر میکردم . آخه یه چیز آهنی ی دو سانتی تو ساق پام فرو

 رفته بود . منم که آخر بچه ننه . بعد با همین غر غر ها رسیدم تقریبا
 
جائی که بابا وایساده بود .از رو کنجکاوی کلمو برگردوندم اونجا رو نیگا
 
کردم ببینم چی اونجاس . دیدم یه توده پارچه مثل لباس یه خانومه .

فکر کردم یکی دست و پاش شیکسته لابد . اومدم ببینم پام چی شده.

 دیدم رو زمین پر خونه . و من روی یه چیز سفیدی وایسادم  .
 
بعد نیگاه کردم  . مو های مامانم رو شناختم . اون خونا از سر مامانم
 
اومده بود . نگران شدم . پریدم طرفشش . دکتر بازیم گل کرد  .  علائم

حیاطی نداشت . دقت کردم دیدم مغزش از سرش زده بیرون . آخه
 
به صورت افتاده بود . و روسری داشت نتونسته بودم اول این رو تشخیص 

بدم .اون چیز سفیدی هم کی روش وایساده بودم و یکمیش مالیده
 
شده بود کف کفشم مغزش بود . بعد باورم نشد دوباره نبضش رو

گرفتم بعد انگار یکی بهو گفت آدو احمق نشو .نیگاش کن . این

مغزشه رو زمین  . انتظار داشتم الان یه اتفاقی بیفته مثلا سکته
 
کنم . یا حداقل غش کنم . اما حتی گریم نکردم . حتی تا هنوزم که

سه سال گذشته گریه نکردم . بقلش کردم ینی تفریبا روی جنازش
 
خوابیدم . و بعد مثل بچه گی هام که لکنت داشتم و یه چیز رو چند

بار میگفتم  یه پنجاه شست باری داد زدم .

نمیخوام نمیخوام نمیخوام .

  همین . این کل نشانه ای بود که میشه فهمید من از مردن مامان
 
با اون وضع فجیع ناراحت هم شدم . بعد پاشدم یه ماشین پیدا کردم
برگشتم هتل . یک ساعت بعد من توی لابی نشسته بودم داشتم
 
غشغش میخندیدم و جک میگفتم . یادمه که ناراحت بودم . اما یه
 
جور پوزخند توی دلم بود . انگار داشتم به دنیا دهن کجی میکردم که
 
با اینکه بزرگترین شادی زندگیمو ازم گرفتی من بازم میخندم . چون
 
خدا زندست . چون عشق من به مادرم هنوز اینجاست . چون

محبتش رو و نوازشش رو احساس میکنم . اون تن بد بخت و کریحی
 
که اونجا افتاده بود مادرم نبود . مادرم  هیچ وقت اون تو نبود . مادرم
 
توی قلب من و توی احساس من بود . و بعد از اون مسلسل وار
 
اتفاقای مختلف . اما من بهشون خندیدم . هرچی بیشتر شدن
 
هرچی اتفاق ها بدتر و نتیجشون مخرب تر شد صدای قهقه ی منم
 
بلند تر شد . عیسی میگه اگه زدن تو گوشت با لبخند اون طرف
 
دیگرو ببر جلو که بازم بزنن . منم همینطور شدم . هرچی بیشتر بلا

سرم اومد من بیشتر ازش استقبال کردم . کم کم همه چیز برام

اهمیتش رو از دست داد حالا دیگه من توی دنیای کثیف و مسخره ی
 
شما زندگی نمیکنم . من توی من زندگی میکنم . توی دنیای من .
 
با عشق با شادی خوشبخت و بدون نگرانی تنها تاسفم تو ای
 
هستی که دلت رو به چیزا ای خوش کردی که هر لحظه

میتونی از دست بدی .....................................................

تا حالا مردی؟

وای مردن چه کیفی میده .
 دلم مرگ میخواد
فکر کن عقلت بهت میگه مردن رو عشق است
احساست میگه بزن بریم دیوونه بازی
اما
خودت مجبوری مثل احمق ها تو این دنیای کوفتی ادای بقیه رو در بیاری .
لعنتی ه مضخرف .
 اصلا من دیوونه رو چه به این کارا .
یکی نیست بگه الاق خوب خود گوسفندت خودتو گیر انداختی .
 به درک حالا .
فعلا از همه چی شاکی ام .
 نمیدونم تا حالا داشتم اشتبا فک میکردم یا حالا دارم اشتبا میکنم .
خلاصه وضعیت آخر کنار دریا و خوش به حالمه .