دیوانگی. کلمه ای پر معنا و لذت بخش. فحشی که باعث افتخار من است که مصداق عینی اش من باشم. دیوانه. دیوانه شاد است. شادیش با معیار ما غم است و شادی ما با معیار او ماتم. دیوانه در پرواز است. او مست می وصال است و ما منگ باده ی عقل. در جهان سه راهنماست عقل٬ عشق و نیستی. عقل تو را تا بدانجا پیش میبرد که بدانی هیچ نمیدانی. عشق تو را تا آنجا راهنمائی میکند که معشوق را بشناسی. اما نیستی تو را به وصال میرساند. راه عقل از همه طولانی تر است و راه نیستی از همه کوتاه تر و البته از همه سخت تر. راه عشق در هر دو تناسب دارد.
اگر نصیحت مرا گوش میکنی نیستی را انتخاب کن. نیست شو از خود بمیر. چون مرده شوی دیگر تو ای در کار نیست تا وسوسه شود . دیگر تو ای نیست تا خواست تو را بر خواست او ترجیح دهد. اگر در راه عشق باشی در خود خواهی غرق میشوی . عشق خواست است. اما خواست برای خودت.نه برای او. حد اعلای عشق فدا شدن در راه معشوق است و این مرگ در ورودی راه نیستی است اما نه مرگ جسمانی مرگ از خود خواهی . مرگ از خواستن چیزی برای خودت. مرده ی او کسی است که خدا را به بهشت نفروشد . مرده ی او کسی است که شربت بدون او برایش زهر باشد و شرنگ با او برایش شراب. در راه وصال باید اول عاقل شوی تا بفهمی که باید عاشق شوی . عاشق میشوی تا او را بشناسی و اگاه شوی که در کجا هستی عشق چشمت را باز میکند.وقتی عشق او در تو انقدر رشد کرد که دیگر نتوانستی هیچ چیز جز خود او را تحمل کنی و هیچ نخواستی بجز خود او را حتی خودت را هم نخاستی. این موقع ٬موقع مرگ است . اگر مردی بدان که برای ایستادن بر روی خط شروع ماراتن وصل خداوند آماده شده ای.
مرده ی خداوند اگر در این دنیا باشد زندگان به خود او را دیوانه انگار کنند. ....چه فحش زیبائی.... چه لذت بخش.
و این است که مرده ای نصیحت میکرد :
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو.
دیوانه سر از پا نشناسد با سر به سوی او میدود و دستافشان و پای کوبان بر جنازه ی خود میخندد. و فریاد میزند:
مرده بدم ....زنده شدم.... گریه بدم....خنده شدم....
پرتو عشقش مرا میشناساند و داغ میکند میسوزاند.......عابری از آن حوالی میگذرد....-ـ-:بوی گوشت سوخته می آید به گمانم خر داغ میکنند.
عقل تو را بیمار کند. عشق تو را خار کند . ومرگ تو را شهر یار کند.......
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه میر و وزیرید
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو میرید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید از این مرگ مترسید
از این خاک بر آئید و سموات بگیرید
بمیرید بمیرید از این نفس بمیرید
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه میر و وزیرید
بمیرید بمیرید از این ابر بر آئید
چو زین ابر بر آئید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
همه زندگی آنست که خاموش نفیرید
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی٬ او
شوریده گردد عقل او آ شفته گردد خوی٬ او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر روی و سر پویانشود٬چون آب اندر جوی٬ او
و از اینجاست که پرواز دیوانگی آغاز میشود.
.....گفت که تو کشته نه ای وز طرب آغشته نه ای
......گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای
....رفتم و دیوانه شدم سلسله درنده شدم....پیش رخ زندگی اش کشته و افکنده شدم.
خود بر در گذار و از در درون شو......
فوق همه ای چون نور شوی
تا نور نه ای در زیر دری
هیزم بود آن چوبی که نسوخت
چون سوخته شد باشد شرری
چاره ای کو بهتر از دیوانگی ؟
بگسلد صد لنگر از دیوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خویش
هیچ دیدی کافر از دیوانگی؟
خوش همی رو شاد و خرم در جهان
منصبی کو خوشتر از دیوانگی؟
بر پری بر آسمان همچو مسیح
گر تو را باشد پر از دیوانگی