غمگین

دلم می خواد افسار مخم رو ول کنم که هر جا دلش می خواد بره . غمگینم . شده یه کاری رو بخوای بکنی اما ازش خوشت نیاد ؟ باید چیزا ای رو که ازشون بدم می اد و ازشون فراریم واسه کسی که دوسش دارم توضیح بدم اعتراف اصلا کار آسونی نیست  . اما به هر حال  هر دوشون توی زندگی من حقیقت دارن و دیگه وقتشه با هم روبرو بشن . دلم می خواد از یه چیزا دیگه حرف بزنم اما نمیشه . خودت که میدونی...
 برای دوس داشتن صداقت لازمه . تا الآنم که این راز ها رو حفظ کردم کار خوبی نبوده . ایدم بوده . من به تننهایی عادت داشتم . دوسش داشتم . با تنهایی راحت بودم . حالا با تنهایی راحت نیستم . نمی دونم . شاید همه چیز تغییر باید بکنه . من بالاخره باید بتونم تصمیم رو بگیرم . اگه هنوزم می خوام تنها باشم . پس تنها باشم . اگرم دیگه نمی خوام یا نمی تونم .
پس باید خودم رو تغیر بدم وبا این شرایط تتبیغ پیدا کنم . پس حق داشتن راز ندارم .مگه نه؟
آخه رازا منم که مث بقیه نیست ... حتی شنیدنشونم سخته .... چه برسه به باور کردن.
نکنه این خودش از هم دورمون کنه؟ شایدم نکنه .. اینجاش دیگه گردن من نیست .
من وظیفه دارم که بگم اگه باور نکر ........بازم تنها میشم . اما دیگه کامل نیستم . اگرم کرد شاید یه زندگی جدید که با تنهایی فرق میکنه . شاید لذتبخش تر ....شایدم خوشبخت تر...