عشق

عشق ظاهر شد و آتش به همه عالم زد.

من امروز عشق رو با تمام وجودم احساس کردم.عشق به خدا رو. نمیدونم چطور براتون توزیح بدم .تاحالا اینقدر خودم رو نیازمند به خدا احساس نکرده بودم. تا حالا اینقدر دلم خدا نخواسته بود.میدونی هر نیازی باعث خجالته و آدم از اینکه نیاز داره خجالت میکشه و خودشو سرزنش میکنه. ولی من امروز واقعا اینرو احساس کردم که نیاز به خدا تنها نیازمه که بهش افتخوار میکنم. من به اینکه به خدا نیازمند باشم افتخوار میکنم.امروز به شدت به یاد آهو بودم و خیلی براش دعا کردم شمام براش دعا کنید خود کشی کرده با قرص و الان بیشتر از یه هفتس که تو کما ست.من و آهو و دریک با هم هم زمان شیطان پرست شدیم .اگه بلاگ ام رو اون اولاشو خونده باشین میدونین چی میگم.دریک الانچند ساله که مرده. اونم خود کشی کرد. امروز به شدت به یادشون بودم.مخصوصا این قسمت از عقاید مربوط به شیطان پرستی که الآن میخوام براتون بگم.ما عقیده داشتیم که ضعیفیم و باید برای پیروزی قدرتمند بود .گرفتن قدرت از خدا سخته برای همین برای نیرو گرفتن بهخ طرف شیطان میریم. شیطان دست و دلباز تره و راحت تر بهآدم قددرت میده. ما اون موقع به همین افتخوار میکردیم . امروز من خوب میفهمم که به چی افتخوار میکردم و چرا .ما به مخالفت با خدا افتخوار میکردیم. نه به این علت که مخالفت بود به این علت که با خدا بود . من راستشو بخواین از همون موقع ایمانم به خدا خیلی قوی شد. از همون شیطان پرستی. هر چیز مربوط به خدا برای ما بنده ها باعث افتخواره ولی ای کاش چشم کور دلمون رو باز کنیم و ببینیم کجا ایم و کیه که میخواد کمکمون کنه و ما دست کمک کی رو قبول کردیم . از مسیح خداوند میخوام بهش التماس میکنم که آهو دوباره به زندگی برگرده. من قسم میخورم که اگه خوب شه من خودم همونجوری که با خودم بردمش و گم راهش کردم . خودم برش گردونم. به خدا خیلی احساس عذاب وجدان میکنم. احساس میکنم خدا بابت اون موقع هنوزم ازم دلخوره. من باعث بدبختی دوستام شدم.آرزو میکنم آهو اونقدر خوب بشه که بتونه اینارو بخونه تا ببینه اون آدونیسی که اونجوری شیطان پرست بود حالا چه جوری سرش به سنگ خورده و دلش برای آغوش گرم پدرش تنگ شده.دلم ملخواد ببینه راه خدا از اول تا آخرش محبت و آرامشه و راه شیطان همشترس و بدبختی و نفرت.در خدای زنده در محبت خوشبخت پادشاهی کنید. مخلص همتون.

او با من

و او

 با من٬و من

بی دست

 به سوی قله می رفتیم

 که او

از چوبدست خود

 شکایت کرد

من بی دست

 دو پای چوبی خود را

به او دادم

 و خود

با سینه٬با دندان

 به سوی قله می رفتم

واو

 لعنت کنان از کوه می ترسید

و من

 بر قله ام اکنون

و او را خوب می بینم

 که پای چوبی من را

به قعر دره می کوبد


تقدیم به دوست عزیزم آهو .
این شعر رو برای تو میگم خیلی برات ناراحتم .ما با هم شروع کردیم ای کاش همدیگرو تنها نمیزاشتیم.
                    آدونیس

تنها

احساس تنهائی خیلی شدیدی میکنم.کسی با من نیست تنهام .برای چی مینویسم؟ یادم نمیاد کسی فهمیده باشه منظورم چی بوده.من تو ایمانم تنهام.قبلا فکر میکردم اگه با همه فرق دارم لابد من اشتباه میکنم و بقیه درست میگن.آخه نمیشه که همه اشتباه کنن و فقط من درست بگم.ولی الان مدتیه که مطمئنم که واقعا میشه همه اشتباه کنن و فقط من درست بگم.نمی دونم چرا همه خودشون رو گول میزنن و فکر میکنن در راه درستن.چرا خودشون و دلیلی رو که به خاطرش تو این راهن رو توجیح میکنن.اخه به کی دوروغ میگین؟به خودتون؟به خدا؟مسخره نیست؟